دکلمه های رضا پیربادیان



در پشت چار چرخه ی فرسوده ای کسی
خطی نوشته بود:
«من گشته ام نبود. تو دیگر نگرد ، نیست!»

این آیه ملال در من هزار مرتبه تکرار گشت و گشت.
چشمم برای این همه سرگشتگی گریست.
چون دوست در برابر خود می نشاندمش.
تا عرصه ی بگو و مگو می کشاندمش.
-در جستجوی آب حیاتی؟در بیکران این ظلمت آیا ؟
در آرزوی رحم; عدالت;دنبال عشق؟
دوست؟…
ما نیز گشته ایم
«و آن شیخ با چراغ همی گشت»
آیا تو نیز-چون او- انسانت آرزوست؟

گر خسته ای بمان و اگر خواستی بدان:
ما را تمام لذت هستی به جستجوست.
پویندگی تمامی معنای زندگی است.
«هرگز نگرد نیست»

سزاوار مرد نیست…




دانلود دکلمه با صدای رضا پیربادیان





شبی در شرشر باران تو را بیدار خواهم کرد

و  با زیباترین رویای خود دیدار خواهم کرد

چه دنیایی برایم ساختی با خود، که بعد از این

جهانی را بدون دیدنت انکار خواهم کرد

شبیه خون در رگ های من حکم نفس داری

تو را هر لحظه در قلب خودم تکرار خواهم کرد

برایت هدیه آوردم ، دلی با عطر تنهایی

اگر حتی نخواهی باز هم اصرار خواهم کرد

پس از این من به جز مضمون تو چیزی نخواهم داشت

برای عاشقی چشم تورا معیار خواهم کرد

چرا راحت نگویم ماه من، (من عاشقت هستم)

بگویی هر کجا هر لحظه ای اقرار خواهم کرد



دانلود دکلمه با صدای رضا پیربادیان



همه آفاق گرفته‌ست صدای سخنم
تو از این طرف نبندی که ببندی دهنم

راست در قصدِ سر و چشمِ کج‌اندازان است
نه عجب گر بهراسند ز تیغ سخنم

آستینی نگرفتم که ببوسم دستی
بوسه گر دست دهد بر قدمِ دوست زنم

باش تا یوسفم از چاه برآید بر گاه
کآورد روشنی دیده ازآن پیرهنم

نتوان عاشق فرزانه به افسانه فریفت
من به هیچ آیه و افسون دل از او بر نکنم

نه چراغی است دل من که به بادی میرد
دم به دم تازه شود آتش عشقِ کهنم

برس ای موکبِ نوروز خوش‌آوازه که باز
زحمتِ زاغِ زمستان ببری از چمنم

سایه! شعرم به دل دوست نشسته‌ست و خوش است

کاروان برده به منزل، چه غم از راهزنم




دانلود دکلمه با صدای رضا پیربادیان




پاسی از شب رفته بود و برف می‌بارید،
چون پر افشانِ پریهایِ هزار افسانهء از یادها رفته ،
باد  چونان آمری  مامور  و  ناپیدا ،
بس پریشان حکمها می‌راند مجنون‌وار ،
بر سپاهی خسته  و غمگین و آشفته ۰

برف می‌بارید  و ما  خاموش ،
فارغ  از  تشویش ،
نرم  نرمک  راه  می‌‌رفتیم  ۰
کوچه باغِ  ساکتی در پیش ۰

هر به گامی چند گویی در مسیرِ ما چراغی بود،
زاد سروی را به  پیشانی ۰
با فروغی  غالبا  افسرده  و کم رنگ ،
گمشده  در ظلمتِ  این برفِ کجبارِ زمستانی ،

برف  می‌بارید  و ما  آرام ،
گاه  تنها ، گاه با هم ، راه می‌رفتیم ۰
چه  شکایتهای  غمگینی که می‌کردیم ۰
یا حکایتهای  شیرینی که می‌گفتیم ۰

هیچ کس از ما نمی‌دانست
کز کدامین  لحظهء شب کرده بود این باد برف  آغاز ۰
هم نمی‌دانست کاین راه خَم  اندر خَم
به کجامان می‌کشاند باز ۰

برف  می‌بارید  و پیش  از ما
دیگرانی همچو ما خشنود و ناخشنود ،
زیرِ این کج‌بارِ  خامشبار ، از این راه
رفته بودند و نشان  پایهایشان  بود ۰

پاسی از شب رفته بود و همرهان بی شمارما
گاه شنگ و شاد و بی‌پروا ،
گاه  گویی  بیمناک از آبکندِ وحشتی پنهان،
جایِ  پا  جویان ،
زیر این غمبار ، در همبار ،
سر به زیر افکنده و خاموش ،
راه می‌رفتند ۰
و ز  قدمهایی  که پیش  از این
رفته بود  این راه را ،  افسانه  می‌گفتند۰

من بسانِ  برّه گرگی شیر مست ، آزاده و آزاد،
می‌سپردم  راه و در هر گام
گرم  می‌خواندم  سرودی تر ،
می‌فرستادم  درودی  شاد ،
این نثارِ شاهوارِ آسمانی را ،
که به هر سو بود و بر هر سر ۰

راه بود و راه__ این هر جاییِ افتاده این همزادِ پایِ آدمِ خاکی ۰
برف بود و برف این آشوفته پیغامِ سردِ پیری و پاکی ؛
و سکوتِ ساکتِ آرام ،
که غم‌آور بود و بی‌فرجام ۰

راه می‌رفتم و من  با خویشتن گهگاه می‌گفتم :
《کو ببینم ، لولی  ای لولی !
این تویی آیا  بدین  شنگی و شنگولی ،
سالکِ این راهِ پر هول و دراز آهنگ ؟》
                             [و من بودم

که بدین‌سان  خستگی نشناس ،
چشم و دل  هشیار ،
گوش خوابانده به دیوارِ سکوت ، از بهرِ نرمک سیلیِ صوتی ،
می‌سپردم راه و خوش بی خویشتن بودم

اینک از زیرِ چراغی می‌گذشتیم ، آبگون نورش ۰
مرده دل نزدیکش و دورش۰
و در این هنگام  من  دیدم
بر درختِ  گوژپشتی برگ و بارش برف،
همنشین و غمگسارش برف ،
مانده  دور از کاروانِ کوچ ،
لکلکِ اندوهگین با خویش می‌زد حرف :

《بیکرانِ  وحشت‌انگیزی‌ست ۰
خامشِ خاکستری  هم بارد و بارد۰
وین سکوتِ پیرِ ساکت نیز
هیچ  پیغامی  نمی‌آرد ۰
پشت  ناپیداییِ  آن  دورها شاید
گرمی و نور و نوا  باشد ؛
بال  گرمِ آشنا باشد؛
لیک من ،  افسوس
مانده  از ره سالخوردی سخت  تنهایم ۰
ناتوانیهام  چون  زنجیر بر پایم ۰
ور به دشواری و شوق آغوش بگشایم به روی باد،
همچو پروانه‌ی شکسته‌ی آسبادی کهنه و متروک ،
هیچ چرخی را نگرداند  نشاطِ بال و پرهایم ۰
آسمان  تنگ است  و بی روزن ،
بر زمین هم برف پوشانده‌ست
ردّ پای  کاروانها  را ۰
عرصهء  سردرگمیها  مانده و بی‌در کجاییها۰
باد چون بارانِ سوزن ، آب چون آهن ۰
بی‌نشانیها  فرو برده نشانها را ۰
یاد باد ایّامِ سرشارِ برومندی ،
و نشاط  یکّه  پروازی ،
که چه بشکوه و چه شیرین بود۰
کس نه جایی جُسته پیش از من ؛
من نه راهی رفته بعد از کس ،
بی‌نیاز از خفّتِ آیین و ره جستن ،
آن که من می‌کردم ، آیین بود۰
اینک امّا ، آه
ای شب سنگین دلِ نامرد.》
لکلکِ اندوهگین با خلوتِ خود دردِ‌دل می‌کرد۰

باز می‌رفتیم و می‌بارید ۰
جای پا جویان
هر که  پیشِ پای خود  می‌دید۰
من  ولی  دیگر ،
شنگی و شنگولیم مرده ،
چابکیهایم از درنگی سرد آزرده ،
شرمگین  از ردّ  پاهایی
که بر آنها می‌نهادم  پای ،
گاهگه  با  خویش  می‌گفتم :
《کی جدا خواهی شد از این گلّه‌های پیشواشان بُز ؟
کی دلیرت را درفش آسا فرستی پیش ؟
تا گذارد جای پای از خویش ؟

همچنان غمبارِ در همبار می‌بارید۰
من ولیکن باز
شادمان بودم ۰
دیگر اکنون از بزان و گوسپندان پرت ،
خویشتن هم گلّه بودم، هم شبان بودم ۰
بر بسیطِ برف‌پوشِ خلوت و هموار ،
تکّ و تنها با درفش خویش ، خوش خوش پیش می‌رفتم ۰
زیرِ پایم برفهای پاک و دوشیزه
قژقژی خوش داشت ۰
پام بذرِ نقشِ بکرش را
هر قدم در برفها می‌کاشت ۰
مُهرِ بکری بر گرفتن از گلِ گنجینه‌های راز،
هر قدم از خویش نقشِ تازه‌ای هشتن ،
چه خدایانه غروری در دلم می‌کشت و می‌انباشت ۰

خوب  یادم  نیست
تا کجاها رفته بودم ؛ خوب یادم نیست
این ، که فریادی شنیدم ، یا هوس کردم،
که کنم رو باز پس ،  رو باز پس کردم۰
پیش چشمم  خفته اینک راهِ  پیموده۰
پهندشتِ  برف‌پوشی  راه  من بوده ۰
گامهای من بر آن نقش من افزوده۰
چند گامی بازگشتم ؛ برف می‌بارید۰
باز می‌گشتم ۰
برف می‌بارید۰
جای پاها تازه بود امّا ،
برف می‌بارید۰
باز می‌گشتم ۰
برف می‌بارید۰
جای پاها دیده می‌شد ، لیک
برف می‌بارید
باز می‌گشتم ،
برف می‌بارید




جای پاها باز هم گویی

دیده می‌شد ‌لیک

برف می‌بارید

باز می‌گشتم

برف می‌بارید

برف می‌بارید، می‌بارید، می‌بارید

جای پاهای مرا هم برف پوشانده‌ست





دانلود دکلمه با صدای رضا پیربادیان



چنان قحط سالی شد اندر دمشق
که یاران فراموش کردند عشق
چنان آسمان بر زمین شد بخیل
که لب تر نکردند زرع و نخیل
بخوشید سرچشمه‌های قدیم
نماند آب، جز آب چشم یتیم
نبودی به جز آه بیوه زنی
اگر برشدی دودی از روزنی
چو درویش بی رنگ دیدم درخت
قوی بازوان سست و درمانده سخت
نه در کوه سبزی نه در باغ شخ
ملخ بوستان خورده مردم ملخ
در آن حال پیش آمدم دوستی
از او مانده بر استخوان پوستی
وگر چه به مکنت قوی حال بود
خداوند جاه و زر و مال بود
بدو گفتم: ای یار پاکیزه خوی
چه درماندگی پیشت آمد؟ بگوی
بغرید بر من که عقلت کجاست؟
چو دانی و پرسی سؤالت خطاست
نبینی که سختی به غایت رسید
مشقت به حد نهایت رسید؟
نه باران همی آید از آسمان
نه بر می‌رود دود فریاد خوان
بدو گفتم: آخر تو را باک نیست
کشد زهر جایی که تریاک نیست
گر از نیستی دیگری شد هلاک
تو را هست، بط را ز طوفان چه باک؟
نگه کرد رنجیده در من فقیه
نگه کردن عالم اندر سفیه
که مرد ار چه بر ساحل است، ای رفیق
نیاساید و دوستانش غریق
من از بینوایی نیم روی زرد
غم بینوایان رخم زرد کرد
نخواهد که بیند خردمند، ریش
نه بر عضو مردم، نه بر عضو خویش
یکی اول از تندرستان منم
که ریشی ببینم بلرزد تنم
منغص بود عیش آن تندرست
که باشد به پهلوی بیمار سست
چو بینم که درویش مسکین نخورد
به کام اندرم لقمه زهر است و درد
یکی را به زندان درش دوستان

کجا ماندش عیش در بوستان؟




دانلود دکلمه با صدای رضا پیربادیان


ای نسیم سحر آرامگه یار کجاست
 منزل آن مه عاشق‌کُش عیار کجاست

 شب تار است و ره وادی ایمن در پیش
 آتش طور کجا، موعد دیدار کجاست

 هر که آمد به جهان نقش خرابی دارد
 در خرابات بگویید که هشیار کجاست

 آن کس است اهل بشارت که اشارت داند
 نکته‌ها هست بسی محرم اسرار کجاست

 هر سر موی مرا با تو هزاران کار است
 ما کجاییم و ملامت‌گر بیکار کجاست

 باز پرسید ز گیسوی شکن در شکنش
 کاین دل غمزده، سرگشته، گرفتار کجاست

عقل دیوانه شد آن سلسله مشکین کو
دل ز ما گوشه گرفت ابروی دلدار کجاست

 ساقی و مطرب و می جمله مهیاست ولی
عیش بی‌یار مهیا نشود یار کجاست

 حافظ از باد خزان در چمن دهر مرنج

 فکر معقول بفرما گل بی‌خار کجاست





دانلود دکلمه با صدای رضا پیربادیان


من نمی‌دانم
- و همین درد مرا سخت می‌آزارد -
که چرا انسان، این دانا
این پیغمبر
در تکاپوهایش:
- چیزی از معجزه آن ‌سوتر -
ره نبرده‌‌ست به اعجاز محبت،
چه دلیلی دارد؟

چه دلیلی دارد
که هنوز
مهربانی را نشناخته است؟
و نمی‌داند در یک لبخند،
چه شگفتی‌هایی پنهان است!

من بر آنم که در این دنیا
خوب بودن - به‌خدا- سهل‌ترین کار است
و نمی‌دانم
که چرا انسان،
تا این حد،
با خوبی بیگانه است؟

و همین درد مرا سخت می‌آزارد!




دانلود دکلمه با صدای رضا پیربادیان




میان من و تنهایی ام
ابتدا
دستان تو بود
سپس درب ها تا به آخر
گشوده شدند
سپس صورت ات
چشم ها و لب هایت
و بعد تمام ِ تو
پشت سر هم آمدند

میان من و تو
حصاری از جسارت تنیده شد
تو
شرمساری ت را از تن ات
بیرون آورده و
به دیوار آویختی
من هم تمام قانون ها را
روی میز گذاشتم

آری
همه چیز ابتدا این گونه آغاز شد.
ترجمه از : سیامک تقی زاده




دانلود دکلمه با صدای رضا پیربادیان



بانو، هزار مرتبه گفتم بانو، بانو، بانو
بانو، هزار مرتبه گفتم
دریا ظهور می کند از چشم رو به رو

بانو، هزار مرتبه گفتم
از اولین ترانه باران
از اولین شکوفه لبخند
چشمی طلوع می کند از شرق آرزو

بانو، هزار مرتبه گفتم
گفتم تمام می شود این ابرهای سرد
گفتم تمام می شود این روز های تلخ
گفتم ، حصارها. بانو ، حصار این شب سنگین شکستنی است
بانو ، بهار می رسد از راه
بانو بخند تا که بخندد گل و گیاه
بانو بخند تا که بتابد نگاه ماه

گفتم، هزار مرتبه گفتم بانو مرا بمان بانو مرا بخند بانو مرا بگو

بانو هزار مرتبه گفتم
این تشنه پشت حادثه ی عشق مانده است
این تشنه هر چه گفته همان است
بانو این تشنه را دو جرعه بنوشان
این تشنه عشق را به تماشا کشانده است

بانو، بانوی لاجورد
مردی در این میانه اگر هست
حرف وحدیث چشم تو او را سروده است

مردی که مهر را از برق افتاب نگاهت ربوده است



دانلود دکلمه با صدای رضا پیربادیان



اگر تو دوست منی
کمکم کن تا از تو هجرت کنم
اگر تو عشق منی
کمکم کن تا از تو شفا یابم

اگر می‌دانستم
که دوست داشتن خطرناک است. به تو دل نمی‌بستم
اگر می‌دانستم
که دریا عمیق است…
به دریا نمی‌‌زدم
اگر پایانم را می‌‌دانستم
هرگز شروع نمی‌‌کردم

دلتنگ توام پس به من یاد بده
که دلتنگ تو نباشم
به من یاد بده
چگونه برکَنم از بن، ریشه‌های عشق تو را
به من یاد بده
چگونه می‌‌میرد اشک در کاسه‌ی چشم
به من یاد بده چگونه دل می‌‌میرد
و شور و شوق خودکشی می‌کند

اگر تو پیامبری
از این جادو رهایی‌ام ده
از این کفر
دوست داشتن تو کفر است…
پاکیزه ‌ام گردان از این کفر

اگر توان آن را داری
از این دریا بیرونم بیاور
من شنا کردن نیاموخته ام
موج آبی چشمانت…

می‌کشاندم به سمت ژرفا





دانلود دکلمه با صدای رضا پیربادیان



سرگشته دلی دارم، در وادی ِ حیرانی
آشفته سری دارم، زآشوب پریشانی

طبعی است مشوّش‌تر، از باد خزان در من
وز باد گرو برده، در بی‌سر و سامانی

از یاد زمان رفته، آن قلعه ی متروکم
تن داده به تنهایی، خو کرده به ویرانی

کورم من و سوتم من، پرورده‌ی لوتم من
روح برهوتم من، عریان و بیابانی

تا خود نفسی دارم، با خود قفسی دارم
زندانی و زندانم، زندانم و زندانی

از وهم گران‌بارم، چندان که نمی‌یارم
تا تحته برون آرم، زین ورطه‌ی توفانی

فرق است میان من، وین زاهدک پر فن:
پیشانی او بر سنگ، من سنگ به پیشانی

من باد بیابانم، خاشاک می‌افشانم
در دشت و نمی‌دانم، در باغ، گل افشانی

سرگشتگی ام چون دید، چون حوصله‌ام سنجید

میراث به من بخشید، آواره‌ی یمگانی




دانلود دکلمه با صدای رضا پیربادیان


همیشه سر به زیر و ساده بودی دختر باران
شبیه من، تو هم افتاده بودی دختر باران

شلال گیسوانت را به دست باد می‌دادی
گمانم روستایی زاده بودی دختر باران

برایم مو به مو و خط به خط می‌گفتی از هر چیز
تو از اوج جنون افتاده بودی دختر باران

شبیه من که مغلوب نگاه آبی‌ات گشتم
تو هم آیا به من دل داده بودی دختر باران!؟

نخواهی رفت از یادم تو و آن لهجه شرقی

سوار سر به زیر جاده بودی دختر باران



دانلود دکلمه با صدای رضا پیربادیان


برای من دگر هر شب، شب قدر است.
نه قدری کاندران روح ملایک می شود نازل،
بل آن قدری که سویم روح راح ساده می آید.
و خونم مثل طاووس شفق کم کم گشاید چتر چشمش را
از آن خوابی که دارد در شب بی روح غمگینی،
و می خواند به شادی: آه، دارد باده می آید!
و مستی اوج هستی می شود حاصل.
و می بینم که شعری از ملایک نیز زیباتر
شده نازل، شده بین من و روح و تنم حایل.
خدا را شکر می گویم که امشب نیز
درین گمراهیِ زیبا و مطرود خرد چون دین،
               [مرا چونین

رسانده خوش به این خوش تر ز هر منزل.



دانلود دکلمه با صدای رضا پیربادیان


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

فیوز طراحي و آموزش سايت فروشگاه آنلاین تُرش مَز دنیای مسابقه تمشک ابی کانال تبلیغات درسی و کنکوری ، گروه تبلیغات کنکور و آموزشی varzesh-to سئو pc95 blog عشق ماندگار